فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

آناهید مهربون

چرا مامانی واسم وبلاگ درست کرده؟

ممنونم از مامانی نگار جونم "دخمل مامان.مخمل بابا" که منو به این مسابقه دعوت کرد. من همیشه مینوشتم.دوران تحصیل هم انشا خوب مینوشتم! تازه یه زمانی شاعر هم شده بودم!چند تا دفتر پر از دل نوشته وخاطره وشعر ویادگاری هم از دوران نوجوانی وجوونیام!!! هم دارم که هر از چند گاهی میارمشون و تجدید خاطرات میکنم.کلا به نوشتن خیلی علاقه دارم واین کار بعد از ازدواجمم همچنان ادامه پیدا کرد.. هرچند که یک وسال ونیمه چیزی تو دفترام ننوشتم به "خاطر بارداری وبچه داری! " آشنایی من با نی نی وبلاگ  زمانی بود که  اصلا نه هنوز از نی نی م خبری بود نه حتی فکر آوردن نی نی رو داشتم.وقتی بود که خواهرعزیزم باردار بود وچون دور از ما زندگی میکنه من ومامانم واسه مراقبت ...
13 اسفند 1391

برای تو ..

هنگامیکه با تندبادحوادث دست به گریبانی  و باسرسختی با طوفان در نبرد         " تا توانی ایستادگی کن" ولی آنگاه که نه پای رفتنت بود و نه تاب ایستادنت               "بنشین وصبرکن" وبدان که طوفان زندگی را زمانیست و تندبادها زمانی میگذرند و میگذارند که برخیزی و مهم اینست که :       "برای برخاستن مهیا باشی"                                 ...
12 اسفند 1391

کلماتی که من تا امروز بلدم !

-baba-eh-oom- bah bah-meh-mama-ish باقیش الان تو ذهنم نیست مامان جونم .. فدات بشم الهههههههیییی... راستی امروز واسه اولین بار شست پای چپتو همراه با جورابت تو دهنت کردی ! منم بدو بدو اومدم وازت فیلم گرفتم ! قربون خودت و شست پاتو جورابتوهمه چیزاااااااتتتتتتتتتتتتت ........
5 اسفند 1391

وقتی تو دلم بودی

emroz 25 ordibeheshte 91 saate 5.5 vase dokhtare golemon weblog sakhtam emroz 6maho 10 rozame halam khobe golam ?u ham khobi khanomam    این متنو وقتی شیش ماهه باردار بودم نوشتم  گلم...اما بعدش رمزو فراموش کردم و اصلا هم نیومدم سراغش ! اماچهار ماهگیت نانازم تصمیم گرفتم این وبلاگ جدیدو واست درست کنم..آدرس قبلی رو همین چندروز پیش یادم اومد...وقتی میخونمش یاد اون حس های بارداریم میافتم...یاد اون استرسا ..اینکه تو توی چه وضعیتی هستی...خوبی...سالمی...چه شکلی هستی..چشات چه رنگیه...و اینکه کی میای توی بغلم...خدا روشکر که همه چیز باسلامتی جفتمون سپری شد.......خدا را خیییییلی سپاسگزارم..... ...
3 اسفند 1391

قهر کردنات

نانازی من امروز متوجه شدم که اسباب بازی جدید میخوای! دیگه به این جی جی هایی که داری علاقه نشون نمیدی . از شونه ت وگوشی موبایل مامانی وکیبورد خوشت میاد !وقتی امروز میخواستی شونه توبکنی توی دهنت ومن با زور از تومشتت که محکم گرفته بودیش دراوردم چه قهری کردی و گریه ای سر دادی........هرچی دیگه دستت میدادم نمیگرفتی وفقط و فقط شونه تو میخواستی بلا ! اخرشم توی بغل بابایی اروم گرفتی نفس مامانیییییییییی
1 اسفند 1391